من اومدم...
آخرین باری که اومدم از واریکوسل و ضعیف بودن همسری گفتم و اینکه احتماله بارداری من تقریبا نزدیک صفره البته تا وقتی همسری عمل نکنه و دنبال درمانش نره.اردیبهشت بود که واسه جشن مولودی رفته بودیم خونه زنعموی همسری تقریبا همه بودن و کلی نوزاد که تازه به جمعمون اضافه شده بودن. کلی از دیدن این کوچولوهای فسقلی ذوق کرده بودم و خیلی دوست داشتم یکی شون و بگیرم بغلمو کلی بچلونمش اما میترسیدم از زخم زبونای اطرافیان و این هوس و خیلی آروم و یواشکی قورتش دادم حتی به همسری هم نگفتم که چقدر دوست داشتم یکیشون و بگیرم تو بغلم نمیخواستم غصه بخوره. خلاصه اینکه روزها گذشت و من هم تصمیم گرفتم کلا از فکر بچه بیام بیرون.یک روز نشستم و روزه های قضایی مو حساب کردمو...
نویسنده :
سحر
12:55